Sunday, November 28, 2010

خب به سلامتی من هم مسافر شدم ..بزن دستو .. آهان محکم تر محکم تر ...بله دیگه حالا یک عالمه کار باید بکنم خونه باید تمیز شده باید غذا درست کنم واسه همسری لباس اتو کنم چمدوووووووووووون ببندم ...بعد از سالها یه سفر دو تایی با مامی جونم می چسبه!!!یوهو

Friday, November 26, 2010

به عکسهای خواهرم نگاه می کنم .. از من شش سال بزرگتره ولی کاملا از من جوونتر به نظر میاد .. همیشه می گفت که بد عکسه ولی از وقتی رفته کانادا خوش عکس شده . همیشه یه خنده ی بزرگ رو صورتشه . برام از دانشگاه مونترال می گه از شادیه دانشجوها از امکاناته فراونش . در آخر هم می گه حیف که دیر اومده کانادا . به خودم تو آینه نگاه می کنم به افسردگیه خفیفی که دارم فکر می کنم . مطمئنم اگه همسری نبود افسردگیه من الان خیلی جدی بود. مثل همه دخترای وبلاگستان . تقریبا همشون افسرده و غمگینن. با خودم می گم لعنت به این مملکت . امروز با همسری هر چی فکر کردیم کجا بریم که یک کم تفریح کنیم ترجیح دادیم مثل همیشه تو خونه بمونیم.تنها تفریح امروزمون این بود که مثل سگ و گربه به هم بپریم... من از خودم خیلی چیزها رو اینجا نمی نویسم از همه سختیهایی که توی این یک سال و نیم کشیدم .. فقط جهت یادگاری دوست دارم این یه مورد رو بنویسم...من برای کانادا فایل پر کرده بودم و بعد تصمیم گرفتم برای آمریکا اقدام کنم . که برای آمریکا خیلی زود جواب تاییدش اومد درست همزمان که می خواستم برای مصاحبه ی کانادا برم سوریه و برای مصاحبه ی آمریکا هم برم آنکارا فهمیدم که م.م.ن.و.ع.ا.ل.خ.ر.ج.م.. به خاطر یه چیزه خیلی مسخره . حالا کلی این در و اون در زدم فهمیدم من و یه عده ای رو که باهاشون این کارو کرده بودن برای شش ماه جدید تمدید نکردن آخه این داستان هر 6 ماه یک بار تمدید می شه .. از دو جا آمار گرفتم گفتن مشکلی نداری.. دلمو زدم به دریا و شنبه ی هفته ی گذشته درخواست تمدید پاسپورت دادم ... پونزده آذر هم باید آنکارا باشم . زد ومملکت رو هم چهارشنبه تعطیل کردن پنج شنبه هم که تعطیله .. شنبه هم که دادگاه همسریه .. یعنی عصاب می مونه واسه ادم.... بس که انتظار کشیدم مردم ...

Tuesday, November 23, 2010

خدایا من عاشق این فیلم بیتا هستم .. به نظرم بازی گوگوش تو این فیلم شاهکاره... برای چندمین بار دارم نگاهش می کنم ... حیف که دیگه احساسم به پروانه معصومی اون حس نیست و از اینکه مهین شهابی زنده نیست دلم می گیره...
سادگیه باور پذیره بی تا خیلی منو تحت تاثیر قرار می ده .. رابطش با پدرش... اون صحنه ای که دوستهای کورش می یان خونش و بی تا یه صفحه ی کابره ای می زاره و کلی آبروی کورش رو می بره ...اینکه چون با کورش بوده فکر می کنه زنشه ... همه ی صحنه هاشو دوست دارم

Sunday, November 21, 2010

برای مهربان

مهربان جون اول می خواستم تو وبلاگت پست بزارم بعد گفتم اینجا بنویسمش شاید بدرد کسایه دیگه هم بخوره .. تو خیلی وبلاگها می خونم که نویسنده با آقایی دوست بوده ولی به هردلیلی رابطه بهم می خوره و دختر خانوم تا از اون عشق دل بکنه دیگه مردهای اطرافش رو نمی بینه ... من اگر صد بار بدنیا بیام هر صد بارش رو دوست دارم با همسرم ازدواج کنم اما حقیقت اینه که اولین روزی که دیدمش من عاشق یه پسری توی دانشگاه بودم از اون پسر هم توجه می دیدم ولی خوب من سال اول بودم اون سال چهارم و نامزد هم داشتو خلاصه فارغ التحصیل شد و من بعدا فهمیدم که نامزد داشته و افسرده شدم و برای اینکه تابستون از غم نمیرم رفتم سرکار و اونجا با همسری آشنا شد م و خب پیشنهاد دوستی از اون بود.. بعد از چند ماه عاشقش شدم و حالا هم 6 سال از ازدواجمون می گذره ... می خوام بگم درست همونی که کنار دستته و چون تو دل به دیگری بستی اصلا جدی نمی گیریش و بهش فکر نمی کنی .. شاید اون مرد زندگیه توه... منظورم اینه که از ادمهای اطرافمون بهمین سادگی نگذریم

Monday, November 15, 2010

امروز با هم رفتیم جراح عمومی پامو ببینه ... گفت فیبروم پوستیه فعلا پماد داده تا بزنم اگه خوب نشد جراحی کنه
بعدش رفتیم از سر مزرعه میوه و سبزی خریدیم و اومدیم خونه
درست از 12 تا 6 سرپا بودم تو آشپزخونه ... اسفناجها رو پاک کردم شستم و پختم . یه مقدارش رو ساطوری کردم و برانی اسفناج درست کردم یه مقدارش رو هم گذاشتم یخچال .. یک کیلو. سبزی خوردن رو پاک کردم شستم خشک کردم و کیسه کیسه کردم گذاشتم تو یخچال ترب سفید رو شستم پوستش رو گرفتم و برش زدم گذاشتم تو کیسه .. دو کیلو سبزی کوکو رو پاک کردم شستم خورد کردم بسته بندی کردم
گذاشتم فریزر ..لوبیا پلو درست کردم بدون گوشت . میوه ها رو توی یخچال جادادم و یه سری هم لباس ریختم تو ماشین شست و آویزون کردم . یه سری هم ماشین ظرفشویی رو پر از ظرف کردم که بشوره . نتیجه این که پاهام ورم کرده کمرم درد میکنه دست راستم هم گرفته .
از اول امسال هر چی تو خیابون دیدم دلم می خواست بخرم و فریز کنم ذرت آلبالو باقالی نخود و هزار تا چیز دیگه .منی که اصلا اهل این کار نبودم . انگار این بازی ذهنه که من هر دفعه به ذهنم باید یادآوری کنم که همه چیز موقته و تو فریزر بزرگت رو فروختی و ممکنه هر لحظه بری از این مملکت و دوباره ذهنم دلش می خواد 100 کیلو برنج بخره و همه چیز رو فریز کنه واسه مصرفه یه سال . قبلا مادرشوهرم سبزی برام درست می کرد اون هم که به روی مبارکش نمی یاره که الان 6 ماهه سبزی نداده . دیروز همسری دلش کوکو خواست سبزی کوکو تموم کرده بودیم بهش گفتم به مامانت بگو سبزی هامون تموم شده دیدم نگفت من هم امروز خودم رفتم خریدم پاک کردم خورد کردم فریز کردم طفلی همسری گفت به مامانم می گفتم اینکار سخت بود من هم به روم نیوردم که کلا اون موقع که کیلو کیلو گوشت و میوه می بردی در خونشون انقدر سبزی می فرستاد که گاهی بر ی گردوندم بهش اضافش رو حالا که دیگه میوه و گوشت
نمی خری و ماهی 400 تومن نمی زنی به حساب بابات خوب سبزی هم خبری نیست ...
انقدر دلم بچه می خواددددددددددددددددددددد

Thursday, November 11, 2010

مامانم زنگ زده بهم خبر بده که حکم جلب تو رو شرکا گرفتن ...در ضمن تیروئید گرفتی و روز به روز داری چاق تر می شی و اینکه مامانت زنگ زده و از مامانم خواسته که هوای تو رو داشته باشه...
مامانم می گه ببین خدا بیکار ننشسته
تو دلم عصبانی می شم از خودم چون از شنیدن این خبرها تنها احساسی که بهم دست می ده نگرانیه . نگرانی از حال تو ... تویی که یه روزی رفیقم بودی .. هر دردی داشتم اول به تو زنگ می زدم درسته ما فامیل بودیم ولی رابطه ی ما دوستی بود ... چی شد که انقدر پست و پلید شدی ... یادته چند بار بهم گفتی بچه ها می گن من به این چاقی شانس اوردم تا حالا شوهرم طلاقم نداده .. حدس می زدم که خودت هم همین فکر رو داری و داری از زبون بچه ها می گی ... حالا به یه مرضی دچار شدی که هیچی نمی خوری وزنت می ره بالا.. شبی که همسری رو گرفتن تمام شکی که نسبت به تو داشتم به یقین تبدیل شد فهمیدم پله به پله ی این نقشه رو تو کشیدی .. مامانم باور نمی کرد ولی خودت اینقدر سوتی دادی که برای مامانم هم یقین شد.. حالا حکم جلب خودتو گرفتن
من از دست خودم عصبانیم ... که چرا هنوز ته دلم نگرانت می شم و چرا اینا رو که مامانم می گه به جای اینکه لذت انتقام رو ببرم دلم واست می سوزه...یعنی من به اون درجه ی تعالی رسیدم که بد دشمنم رو نمی خوام یا انقدر احمق و بی دستو پا و ساده هستم که دلم نگرانت می شه ... مگه غیر از اینه که از فروردین تا حالا به خاطره تو تو ی جهنمم

Tuesday, November 9, 2010

اینکه سلیقه ی جفتمون توی غذا شبیه شده منو خوشحال می کنه و سر ذوق می یاره .. اوایل فقط غذاهایی رو دوست داشتی که مامانت درست می کرد و من باید مثل اون غذا درست می کردم . اما خوب مدل من با مامانت فرق داشت . برام خیلی لذت بخشه که سوپ قارچ و دمپختی رو که بدون هیچ کوشت یا مرغ یا آب مرغی درست می کنم می خوری .سالاد کاهو می خوری .. برانی اسفناج می خوری .. اون شب که یه بشقاب سیب زمینی و گل کلم و کلم بروکلی آب پز با ادویه و کره رو گذاشتم جلوت و چشمات برق زد خیلی خوشحال شدم .. اینا شاید به نظر دیگران نیاد ولی برای من خیلی لذت بخشه .. برای منی که گیاه خوارم آشپزی با گوشت خیلی نفرت انگیز بود اما حالا که بدون اینکه من تبلیغ کنم نصیحت کنم خودت گوشت نمی خوای این یه خبر خوشه

Monday, November 8, 2010

چند وقته یه برجستگی روی پام زیر انگشت بزرگ وجود داره که مثله یک کیست می مونه ... من انقدر سرم شلوغه که نرسیدم پیگیری کنم ... سرطانه آیا؟؟

Sunday, November 7, 2010

پنج مرد طلائی سینمای ایران : جمشید مشایخی ،عزت ا.. انتظامی ، داوود رشیدی ، علی نصیریان ، محمد علی کشاورز
چه قدر زیبا علی حاتمی این پنج مرد رو در کنار هم قرار داد در هزار دستان
امروز کسی که به رمز و رموز هستی آگاهه بهم گفت توو همسرت برای هم ساخته نشده بودید ولی با هم هستید ...
این حرف یه جورایی خیال منو راحت کرد ... تو مشکلات اخیر من متوجه تفاوتهای بسیار زیادی که من و همسرم داریم شدم ... من خیلی احساساتی هستم و لحظه ای تصمیم می گیرم ولی همسری بسیار دو دو تا چهار تایی و تو شرایط پر استرس عملکرد عالیی داره ... یادم نمی ره که وقتی گرفتنش تو کلانتری بازداشتگاه موقت یه قفسه کناره دیوار که هر کی رد می شه می بینتت . و خیلی هم کوچیک .. همسری نشسته بود روی زمین و به من نگاه می کرد ومن درست مثل مرغ سرکنده اینور اونور می دویدم می رفتم از کلانتری بیرون و میامدم تو .. یه بار رفتم قرص واسش خریدم یه بار رفتم آب معدنی خریدم یه بار رفتم کارت تلفن خریدم ..تلفن عمومی کلانتری روبه روی همین قفس بود و من داشتم با حرارت تمام تلفنی با مامانم صحبت می کردم و خیلی به هم ریخته بودم و همسری از تو قفس با دستش به من اشاره می کرد که آروم باش و بهم می گفت که چی کار کنم به کی زنگ بزنم .. بعدها که این صحنه یادم می یومد با خودم میگفتم این دیگه کیه .. تو این شرایط انقدر به خودش مسلطه که حتی داره منو آروم می کنه ...
البته فردای همون روز همین آتیشی بودن من و هیجانی بودن من و صد البته لطف خدا باعث شد یک کار نشدنی رو انجام بدیم پنج شنبه بود و دادگاه تا 12 باز بود و تا سند جور شد بماند ولی قاضی رو تا 2 نگه داشتیم که همسری آزاد شد .. بد بختی این بود که اگر اون روز اینکار انجام نمی شد همسری رو می بردن شهرستان ... چون پرونده مال شهرستان بود و من از تصور اینکه همسری رو که خیلی هم گرمایی هست تو این ماشینها 15 ساعت تو جاده ببرن داشتم دیوونه می شدم..بماند که بعدا که ماجراها مشخص تر شد فهمیدیم که این شاکی ها و دادیار هم دستن و اینها از قصد از اون شهر شکایت کردن .. و اگه همسری می رفت اون شهرستان اینا انقدر آشنا داشتن که حتی شاید نمیشد با وثیقه هم اوردش بیرون ...از جزئیات پرونده بگذریم ...
باید بگم که من و همسری از یک جنس نیستم و شاید برای هم ساخته نشدیم ولی الان ترکیبمون خیلی جالب شده علاوه بر اینکه یه چیز دیگه ای که یاد گرفتیم تو این مدت اینه که وقتی یه کاری رو قرار می شه اون انجام بده من اصلا نباید دخالت کنم و همین طور اون یه کارایی رو به من می سپره که اون نباید دخالت کنه .چون مدل پیگیریمون کاملا متفاوته . فقط نتیجه رو بهم اطلاع می دیم ...
در ضمن اینکه من و همسری برای هم ساخته نشدیم ولی الان با هم هستیم یعنی این تئوری که هر کسی یک نیمه ی گم شده داره رد می شه و اینکه اگر عاشق شدی ولی عشقت از دستت رفت دیگه نمی تونی خوشبختی رو حس کنی بی معنیه .. و این خیلی امیدوار کنندست..

Saturday, November 6, 2010

!!!!!!!!!!!یعنی مهران مدیری من عاشقتم ...

Wednesday, November 3, 2010

من دوتا سگ دارم یکیش سفیده خیلی پیره ولی سایزش کوچیکه اون یکی بچه است ولی سایزش خیلی بزرگه ..و مشکیه
به سفیده بستنی چوبی می دم می خوره نصف بیشتر بستنی رو در یک حرکت از چوبش جدا می کنه و گاز می زنه و تندی قورت می ده توجه کنید که این اون سگ پیرست که سایزش کوچیک حالا اون مشکیه که خیلی هم بزرگه در حالیکه یک چشمش به بستنیه و یه چمشش به سگ سفیده سعی می کنه بستنی رو گاز بزنه و مثل سفیده بستنی رو بخوره ولی طفلکی دندوناش مثل من حساسه نمی تونه بستنی رو گاز بزنه شروع می کنه تند تند به لیس زدن بستنی ... قربونشون بشم