Thursday, July 15, 2010

مادر بزرگم (از طرف پدری ) بعد از دو سال درگیری با سرطان دیکه داره نفسهای آخر رو می کشه.. من به مرگ به عنوان یک مرحله از زندگی اعتقاد دارم .. به اینکه جسم دیگه جوابگویه روح نیست و روح باید جسم رو ترک کنه .. اینکه روح ابدی هست و میرا نیست.. اینها رو در تئوری قبول دارم ... در عمل اما احساس می کنم یه وزنه ی بیست تنی رو م هست ... امیدوارم هر چه زودتر بهم زنگ بزنن و بگن که مامانی از این دنیا رفته ... پریروز که دیدمش اصلا حاله خوبی نبود .. بین این دنیا و دنیای بینا بین میرفت و میومد.. احاسا می کنم باید آزاد بشه ..


با توجه به این شرایط و اینکه من کلی کار تو این یک ماه دارم این دو روز هیچ کار نکردم فقط مثل یه دختر لوسه 10 ساله هی بغض کردم و غر زدم و شوهرم با اینکه می فهمم یه کم کلافه شده ولی باهام مدارا می کنه و گاهی هم لوسم می کنه ... امروز بهش گیر دادم که با دوست دختری که سه سال باهاش دوست بوده از وقتی ازدواج کردیم در ارتباط بوده یا نه ؟ این یعنی اینکه من از نظر روحی خیلی خیلی قاطی هستم .. بهش می گم یکی گفته تو با اون در ارتباط بودی شوهرم بلافاصله گفت گه خورده بهش گفتم اگه خوده دوست دخترت گفته باشه چی ؟ گفت اون هم گه خورده ... شوهرم ادم بد دهنی نیست و هیچ وقت خوشش نمی یاد که به گذشتش گیر بدم ولی امروز جز این حرف حرفه دیگه ای میزد دعوا به پا می کردم ... بیچاره فهمیده بود من امروز خیللللللی داغونم ... یه حرفی زد که آب رو آتیشه همه ی دردها و غم ها و ناراحتی های امروزم بود.. یکمی آروم تر هستم...

Monday, July 12, 2010

یک عالمه دارو خریدم به اندازه ی مصرف یک سال .. فردا یک سری از وسایلی رو که می خوام بعدها مامانم برام بفرسته رو می خوام جمع کنم .. یک سری لباس هست و یک سری وسایل خونه و نقره هام...
یک ماه باقی مونده امشب می خوام یه برنامه بنویسم که توی این چهار هفته ی باقی مونده چه کارهایی باید انجام بدم ... البته به تفکیک هفته ... انقدر علامت سوال جلوم هست که به اینکه این ماه ماهه آخر هست فکر نمی کنم ... خانواده ی شوهرم هم دو شب پیش اومدن خونمون که احساس می کنم شوهره از این مهمونی آرامش خیال گرفت و دیروز که خیلی سر حال بود......... خدایا از خودت کمک می خوام ... از خودت

Wednesday, July 7, 2010

خب من واقعا خسته نباشم ... کل سی دی هامو تفکیک کردم .. مدارکم رو تفکیک کردم وسایل چینی و بلور جات و لباسهای قابل فروش رو فرستادم خونه ی مامانم ماشین ظرفشویم رو هم شوهر دادم ...

Monday, July 5, 2010

دو روز تمام وقت گذاشتم و لباسهایی که قابل فروش بودن رو جمع کردم و فرستادم خونه ی مامانم .. امروز هم تمام ظرفهای بوفه و سرویس چینی عروسیم و کریستالها و هر چی خورده ریز بود که قابل فروختن بود جمع کردم . البته فردا هم باید وقت بزارم و جمع آوری های نهایی رو انجام بدم ... روزهای اول که تصمیم به رفتن گرفتم انقدر نگران وسایلم بودم که خدا می دونه ... دلم نمی یومد بزارمشون یا بفروشمشون ... ولی حالا و هر روز که به رفتن نزدیک تر می شم حسم به وسایلم کمتر و کمتر می شه ... بیست و یک سالم بود با شوهرم دوست شدیم و بیست و دو سال و نیمه بودم که ازدواج کردم به تنها چیزی که فکر نمی کردم جهاز و مبل و این حرفها بود حتی دنبال لباس عروس و جشن عروسی نبودم .. گاهی فکر می کنم اگه الان می خواستم ازدواج کنم چه پوستی از شوهری کنده می شد و چقدر خرج باید می کرد.... حالا که وسایلم رو می زارم واسه فروش به این فکر می کنم که می تونم با دقت و سلیقه ی خودم همه چیز رو بخرم ... این دفعه همه چیز رو یک جا نمی خرم کم کم می خرم ولی حسابی .... خیلی این جمله رو شنیدم که باید همه زندگی رو توی دو تا چمدون جمع کنی ... این جمله انجام دادنش واقعا سخته !!!
باید مدارکم رو هم تفکیک کنم و اون چیزهایی که بدردم می خوره بردارم و بقیه رو فایل کنم و بدم به مامانم ... برای ماشین ظرفشوییم هم مشتری پیدا شده ... باید یک روز هم تمام سی دی هام رو تفکیک کنم و جز چندتا که جالب هستن بقیه رو ببخشم به کتاب خونه ی یک مرکز خیریه... همینطور کتاب هام رو باید چندتایشون که ارزش مهنوی دارن و البته کتابهای آموزش فرانسه رو بردارم و بقیه رو بدم به خیریه....
دارو به اندازه ی مصرف یک سال باید بردارم ... لباس زیر به اندازه ی یک سال بردارم ... گواهینامه ها رو بین المللی کنم ... سو پیشینه بگیرم مدارک تحصیلی رو بدم ترجمه لیست خداحافظی رو نوشتم ..... همه ی اینکارها به علاوه ی کارهای خورده ریزی که الان یادم نمی یاد در یک ماه...

Sunday, July 4, 2010

عزیزم اومدنت به این دنیا رو خوش آمد می گم ... چقدر مماخت کوشولو بود

Thursday, July 1, 2010

چمدونارو گذاشتم وسط خونه دارم کم کم تصمیم می گیرم چی رو بفروشم چی رو ببرم چی رو بزارم خونه ی مامانم تا بعدا بیاره واصم و چیا رو بدم خیریه ... از کفش و کیفام نمی تونم بگذرم دلم نمی یاد لباس هام هم کمو بیش همینطور ... وسایل خونه رو فکر کنم راحت تر بتونم بزارم واسه فروش... اگر چه هنوز واسه مصاحبه نرفتم ولی همه چیز با احتمال نود و نه درصد بدون مشکل می ره جلو... با این فرض من باید شروع کنم به جلو انداختن کارام ... یه نگرانیه بزرگم سگام هستن که باید بعد از خودم بفرستمشون ... هر چی تو اینترنت می گردم اطلاعات درست درمون از کسانی که سگاشون رو از ابران برده باشن پیدا نمی کنم ...خلاصه اینکه وضعیته عجیبی هست.. هم زمان برای اون کاری که باید برم در آمریکا انجام بدم دوره می بینم که خب سه چهار روز از وقتم رو می گیره ... این دوشنبه معلوم می شه وقت سفارت کیه و من تا کی ایران هستم .. برای مصاحبه که بریم ترکیه دیگه می مونیم اونجا تا ویزامون حاضر بشه ولی سگهام می مونن اینجا و دوست شوشو پیششون می مونه تا ما برسیم آمریکا و بفرستدشون اونجا... فقط توجه کنید که من چقدر سوژه دارم واسه اینکه فکرم مشغول باشه تازه یه سری مسائل قانونی هم هست که به دلایلی نمی تونم بازشون کنم که خوب بله اونها رو هم وکیل پیگیری می کنه ...