Saturday, October 30, 2010

دستها و پاهام یخ کرده . اگر چه جوراب پوشیدم و یه شلواره صورتی زیر زانو و یه ژاکت خاکستری که کادوی زود هنگام مامانمه واسه تولدم . نشستم روی موکت دورم کتابهای فیزیک و آناتومی ریخته است . امروز با کلی ذوق رفتم لوازالتحریر خریدم .. یه دفتر دویست برگ سیمی با جلد زرد رنگ .. یه دفتر صد برگ .. یه خودنویس پلیکان با فشنگ و یه لاک غلط گیر . .... از صبح دارم کتاب فیزیک رو می خونم و خلاصه می کنم . . به این نتیجه رسیدم که حرص خوردنهای من برای شرایط کنونی هیچ فایده ای نداره و تو رو بیشتر بهم میریزه تو تنهایی عملکرد بهتری داری ... یکی از خوبیهای ماجراهای اخیر همین بود که ما فهمیدیم نوع برخوردمون سرعت عملمون و تصمیم گیریمون کاملا با هم متفاوته و به تنهایی فوق العاده عمل می کنم ولی با هم که هستیم انرژیمون صرف قانع کردنه همدیگه می شه . برای همین دو سه روزه که به تو به مامانم و به وکیلمون اعلام کردم که منو از این معادله بکشن کنار ... خودم هم دارم خودمو آماده می کنم برای کار جدیدم در آمریکا... لذت بخش خوندن درسهای جدید از دبیرستان فیزیک و زیست نخونده بودم اما حالا برای کار جدیدم باید فیزیک بخونم و آناتومی .. این که می دونم هرچی بیشتر اینجا درس بخونم اونجا بیشتر پول در می یارم حس خیلی خوبیه ... همه درس می خونن بعد مطابق آنچه خوندن میگردن دنبال کار .. من برعکس هستم کار آمادست و من باید بخونم که رسیدم یک ماه پشت دست وایسم و بعد کار شروع بشه ...
هنوز شوفاژها رو راه ننداختیم و من در حالیکه خیلی سردمه همچنان دارم درس می خونم

Friday, October 29, 2010

سلام به این سایت یه سر بزنین البته به درد کسانی می خوره که آمریکا هستند . برای من که عاشق شکلاتم دیدنش هم لذت بخشه .. می تونین هر جوری که دوست دارین شکلات سفارش بدین .

Sunday, October 24, 2010

بالای وبلاگ نوشته شده که دقیقاً چند سال و چند ماه و چند روزه که من و تو زن و شوهریم ... یادمه تو فرجه ی امتحانات بود که عروسی کردیم و من روزهای اول زندگی مشترکمون باید درس می خوندم .یکی از همون شبها ی قبل امتحان ، یادمه تا نزدیک صبح بیدار بودم و درس می خوندم که تو اومدی خونه .اون موقع ها هنوز شیفت شب کار می کردی . یادمه بینامین اهنگ دنیا دیگه مثل تو نداره رو خونده بود . نشسته بودم تو هال وسط جزوه ها و کتابها که این آهنگ رو برام گذاشتی و تقدیمش کردی به من... من رو آسمونا بودم ....
دو چیز برای من خیلی جالب بود اول اینکه چقدر راحت به همه منو معرفی می کردی و می گفتی خانومم. ولی من تا مدتها هر وقت می گفتم شوهرم یه چیزی تو دلم تکون می خورد راحت نبودم باهاش فکر می کردم دوست پسرمی.
دوم اینکه این حلقه از دستت در نمی یومد .. می خواستی بری نون بخری هم اول حلقه دستت می کردی بعد می رفت نون می خریدی. اما من با حلقه هم مشکل داشتم اوایل دستم می کردم بعد دیدم تو دانشگاه راحت نیستم دستم باشه . هنوز هم نود درصد بچه های دانشگاه مجرد هستن اون موقع که دیگه خیلی عجیب و تابلو بود من ازدواج کرده بودم . این شد که حلقه دستم نکردم مگر مهمونی . تو هم که چاق شدی و دیگه حلقه دستت نمی رفت . خلاصه ما زوجی بودیم که حلقه دستمون نمی کردیم..
پارسال یه گردنبند نقره ی طرح بولگاری برات خریدم . همیشه می اندازیش گردنت . خیلی هم دوستش داری . می دونم هر دفعه یادت می افته که من واسه ی تو خریدمش . این برای من حکم همون حلقه رو داره .
همه ی اینها رو گفتم که بگم حالا که به زودی 29 ساله می شم تصمیم گرفتم حلقه دستم کنم .. دیگه بزرگ شدم ...

Friday, October 22, 2010

گرمای دست تو برای من درمون هر درده. تو این روزهای سخت زندگیه دو نفرمون که امیدوارم به زودی تبدیل به خاطره بشه هر وقت توی خونه تنهام و افکار منفی و آزار دهنده بهم هجوم می یاره فقط به صورتت فکر می کنم .. به حضورت ... به دستهات انوقت یه حرارتی رو حس می کنم که برام حکم مسکن رو داره...
برام خیلی جالبه که دیگه به گوشت میل نداری . هیچ وقت فکر نمی کردم اون روز بیاد که ازم بخوای قیمه درست کنم بدونه گوشت
:))

Tuesday, October 19, 2010

دلم می خواد موزیک گوش بدم .. نه تو ماشین یا با آی پاد یا لپ تاپ .... دلم می خواد ضبط رو تا آخرش بلند کنم تا شیشه ها بلرزه و من هم بلرزم و همه ی دردها و غم هام بریزه پایین و سبک بشم .. سبک

Monday, October 18, 2010

دیشب قبل از اینکه به خواب بریم داشتی تحلیلت رو از اوضاع مملکت و سی.ا.ست و احتمال جنگ برای من ارائه می دادی و من هم گاهی جدی می شدم و نظرم رو می دادم گاهی هم می شدم یه دختر بچه و از حرفهات وحشت می کردم و مرتب می گفتم.. اه؟ واقعاً راست می گی؟؟ و تو هم با ذوق و شوق بیشتر توضیح میدادی . بارها بهت گفتم که باید تحلیلهاتو یه جا ثبت کنی و من تنها مخاطبت نباشم .. جداً که تحلیلگر قابلی هستی و من نمی دونم این استعداد رو از کجا اوردی .دو چیز این میون برام خیلی جالبه اول این که با تمام اباهت و غروری که داری از نگاهت می فهمم که چقدر توجهی که به حرفهات می کنم برات لذت بخشه.. دوم این که درست وسط این جور بحث ها شدیداً حس کشش نسبت بهت پبدا می کنم و دلم می خواد بریم شیطونی کنیم یا من همون جا بپرم روت ... گاهی که تو خونه هستیم و سر مسائل اجتماعی بحث می کنیم این حس مشکلی رو ایجاد نمی کنه ولی همین هفته تو دفتر وکیلمون بودیم و داشتی خیلی جدی راجع به پروندت صحبت می کردی و من درست پنج دقیقه قبل یک دفاع جانانه از تو کرده بودم و با کلی حرص برای وکیلت توضیح داده بودم که اون طرفی ها چیا رو دارن دروغ میکن و از درون می لرزیدم .بر خلاف ظاهر محکمم این صحبتها خیلی بهم فشار می اورد وقتی تو صحبت می کردی اما بعد ازچند دقیقه دوباره اباهتت من رو گرفت درست وسط جلسه دلم می خواست بپرم روت ! و تقریبا دیگه تمرکز نداشتم . جالب اینکه اون لحظه کسی منو می دید باورش نمی شد که من تو چه فکری هستم ! برام لذت بخشه که هنوز انقدر بهت کشش دارم!!! ا

Sunday, October 17, 2010

یعنی واقعا صدامو شنیدی؟ من چند ماهه منتظرم دوتا گره از کارم باز شه حالا امروز بهم گفتن که قراره فردا هر دوتاش باز شه .. یعنی می شه ؟؟؟؟؟؟؟

Saturday, October 16, 2010

دیگه بریدم .دیگه نمی تونم . دیگه نمی کشم . از چرخیدن دور خودم خسته شدم . مثل یه موش تو چرخش که می چرخه داری منو می چرخونی . بابا به پیر به پیغمبر اونقدری که تو فکر می کنی من ایمان ندارم . چرا راحتم نمی کنی منو بکش راحتم کن. چرا یه مشت شارلاتانو انداختی به جونم. دیگه چه دعایی بخونم چه جوری بخوام . چی کار کنم که این مشکلا رو حل کنی . اگه از بی کسی و تنهایی همسرم نمی ترسیدم ماه پیش خودمو خلاص کرده بودم . فقط وقتی به این فکر می کنم که من اگه نباشم این بیچاره هیچ کس رو نداره دیوونه می شم و می دونم که ناچار به تحمل این زندگی هستم .. دیگه از فال حافظ گرفتن خسته شدم . بس که دنبال دعا و ذکر گشتم خسته شدم . این فکر مثل خوره افتاده تو جونم که اصلا نیستی یا منو نمی بینی . می دونم هستی پس چرا منو نمی بینی چرا منو نمی بینی هان ؟ هان ؟ من و نمی بینی مامانم رو هم نمی بینی ؟ کم کشیده ؟ حالا باید دق منو بخوره ؟ همسری رو نمی بینی کم بدبختی کشیده .؟ کم تنهایی کشیده .. کم زحمت کشیده چرا یه مشت لاشخوره عوضی رو انداختی به جونه ما ؟ این چه دنیای کثیفیه که من توش دارم دست و پا می زنم ... جز سیاهی هیچ چیز نیست. من بریدم .. می شنوی صدامو ؟ من بریدم

Tuesday, October 12, 2010

خدای مهربون .. مگه نمیگن پشته همه ی کارهات یه حکمتیه!!! می شه به من نشون بدی چه حکمتی پشت این ماجراهای اخیر زندگیه من هست ممنونت می شم .. به من بگو چرا الان که باید آمریکا باشم هنوز سر نقطه ی اول هستم چون چهارتا از خدا بی خبر واسه شوهرم پرونده سازی کردن... چرا الان به جای اینکه سر کار جدیدم باشم خونه ی جدیدم رو اجاره کرده باشم دوباره از اول زندگیم رو چیده باشم . روزهام رو با فکر وثیقه و سند و وکیل و دادیار و کلاهبرداری این چهار نفر و پرونده سازیشون فکر می کنم .در حالیکه تمام وسایل خونه رو فروختم . فکر می کردم پاییز آمریکا باشم و مامانم وسایلم رو فرستاده باشه هوا سرد شده و من لباس گرم ندارم چون لباسهای گرمم رو بسته بندی کردم و خونه ی مامانمه تا برام بفرسته ... چرا از دیدن برگهای پاییزه خوشحال نیستم . فکر می کردم امسال پاییز رو جای دیگه ای باشم .. خدایا چرا یه لگد زدی وسط همه ی کاسه و کوزه هام ... در حقیقت اعتراضی ندارم می خوام بهم نشون بدی حکمتش چی بوده ؟؟؟
خدایا حکمتش چیه که بعضی ها چیزی رو که سالها دنبالشی با یه اشاره به دست می آرن و بعضی ها نه
یه دختری تو فامیله ما بود که عاشق شوهر کردن بود و من که شوهر کردم این خیلی کونش سوخت از من دو سال بزرگتر بود من کلا عشق عروسی نبودم سرم تو درس و کتاب بود ولی خب سرکار رفتم و با همسری دوست شدم و دو سال گذشت و دیگه از نظر احساسی جایی بودیم که دوست داشتیم ازدواج کنیم ... بر خلاف انتظاری که در دوران دبیرستان داشتم این اتفاق خیلی زود افتاد من 22 ساله بودم که ازدواج کردم ... این دختره هم سه سال پیش شوهر کرد و د و ماه بعدش طلاق گرفت ... از اون طرف من از 15 سالگیم دوست داشتم برم آمریکا آرزوم بود برم اونجا درس بخونم . مامانم مخالف بود و می گفت باید لیسانس بگیر خب زد و وسط لیسانس من شوهر کردم و بعد سرم گرم شده به زندگی تا اینکه بعد از جریان انتخابات دوباره گفتم که باید بریم و این بار همسری همراه بود و خب همه چیز درست شده ولی گرفتار این داستانهای دادگاه بازی شدیم .. انوقت این دختره که اصلا نمی دونست امریکا چیه براش دعوت نامه دادن .. حالا فکر کنید تو این وضعیت به یه دختره مطلقه ویزای آمریکای توریستی دادن و ایشون الان 4 ماهه همون جایی که من قرار برم رفته داره زندگی می کنه ... حالا خدایا به من بگو حکمته این کارات چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Friday, October 8, 2010

خدایا امروز یه خبر خوب شنیدم .. میدونی که من احتیاج به 8 الی 10 تا خبر خوب دارم.. من سره قولم هستم

Thursday, October 7, 2010

خدایی که از تو بزرگتر نیست و تو بزرگترینی امشب از تو خواسته ای دارم و از بابتش با تو عهد می بندم . خدایا نذر می کنم که از امروز تا روزی که زنده هست مگر به جز موارد پزشکی تمام ماه های رمضان نماز و روزه خودم رو کامل بگیرم... خدایا گره ی کار ما رو باز کن فقط تو می تونی و نه کسه دیگه ... خدایا فقط از تو می خوام

Tuesday, October 5, 2010

باید اعتراف کنم که مشکلاتی که از اول سال 89 باهاش مواجه شدم منو حسابی پوست کلفت کرده ... بسیار خوشحالم

Saturday, October 2, 2010

خدا می دونه که چه لذتی داره وقتی می ری از یه آلاچیق وسط یه مزرعه که تازه تازه با فرغون سبزی میاره سبزی خوردن بخری .. بیای خونه پاکش کنی هی به برگاش نگاه کنی بس که تازه و خوش گله بشوریش بعد با کاهویی که از همون مزرعه خریدی و شاهی و نعنا سالاد درست کنی و روش پنیر گودا رنده کنی و بخوری
خدایای ازت تشکر کردم برای لطفی که امروز به من و همسری کردی؟؟
خب یه بار دیگه دلم می خواد ازت تشکر کنم . ممنون ... ممنون...