Saturday, June 26, 2010

خدایا کمکم کن... این چند ماه آینده فقط تو رو دارم که بهش تکیه کنم ... هم می ترسم هم می دونم که چاره ای جز اینکه این راه رو برم ندارم... می دونم که تا یک حدی می تونم روی شوهرم حساب کنم و نه بیشتر... یعنی نمی دونم تواناییشو داره یا نه ؟ از اولین ماه دوستیمون تا حالا یعنی شهریور 1381 تا حالا هزار و یک مشکل رو پشت سر گذاشتیم ... این دفعه سخت ترین موانع رو به روی ما نیست ولی پیچیده ترین راه ها رو به روی ماست ... خدایا می شه امسال تولدم همه ی این سختی ها گذشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Sunday, June 6, 2010

کار آمریکای ما خیلی زودتر از اونچه که فکر می کردم درست شد فاصله ی من تا آمریکا یه سفر به آنکاراست و یه مصاحبه ی ساده . ... این آرزوی دور و دراز من داره به حقیقت می پیونده به شرط اینکه چند تا گره ی کور از زندگیه من باز شه ... نم خوام نا امید باشم .. دعا می کنم ... خدایا ازت می خوام زندگیه منو شوهرم رو سر و سامون بدی ... همونطور که روزهایی که هنوز زن و شوهر نبودیم اونهمه سنگ رو از جلوی راهمون برداشتی .. فقط از خودت می خوام . ... آرامش شوهرم رو هم از تو می خوام ... دلم می خواد یه روز بیام و تو همین وبلاگ خبر های خوب بنویسم !!!!!!!!!!

Thursday, June 3, 2010

این روزها ! این روزهایی که خیلی کند می گذرن منو یاد سوسک می اندازن ... این روزها برای من مثل یه سوسک چندش آور و ترس ناکه . دوست دارم از این روزها فاصله بگیرم ... دوست دارم این روزها به من نزدیک نشن ... دوست دارم بتونم همه ی جرات و توانم رو جمع کنم و یه دمپایی بردارم و بکوبم تو فرق سره این روزها !!!!