Sunday, November 29, 2009

وقتی نیستی سقف خونه به نظرم خیلی کوتاه می یاد ... اونقدر کوتاه که نفس کشیدن رو مشکل می کنه .... دلم بغله گرمت رو می خواد و بوسه های عاشقونتو .. بیا که دلم برات تنگه.... خییییییییلی

Saturday, November 28, 2009

هذیان های من

مامانم وقتی منو که شیر خواره بودم می شست گریه می کرد چون تو خونه آب گرم نبودو مجبور بود منو با آب سرد بشوره...
مامانم وقتی برای من شیر خشک پیدا میکرد دنیا رو بهش داده بودن چون اون روزا شیر خشک نبود آخه جنگ بود...
وقتی من مدرسه می رفتم شب قبل از روز اول مهر دفترچه های کاهی رو جلد می کردم و ذوق می کردم...
بابام مردی بد دهن بود دست بزن داشت ... بد مست بود و قدره یه گاو از حس و احساسات زنانه ی مادرم نمی فهمید.... بابام استاد دانشگاه بود و از مدیر کل های یک ارگان دولتی... تو مهمونی ها گرم کن مجلس بود
پدر مادرم هم استاد دانشگاه بود ... نویسنده بود مترجم بود فلسفه و ادبیات خونده بود ... همین پدر روشنفکر بود که مامانم از ترسش جرات طلاق گرفتن از بابای عوضیمو نداشت.بچه که بودم می خواستم برم آمریکا فکر کنم 15 سالم بود که این آرزوم بود و مامانم می گفت باید لیسانس بگیری و بعد بری... تا با شوهرم آشنا نشدم زندگیه خوبی نداشتم از نظر روانی کاملا به هم ریخته بودم بد بین شکاک پرخاشگر ... اما شوهرم معجزه کرد عشقش معجزه کرد همه ی داد و هوار های منو تحمل کرد تمام دردهام تموم شد. با صبوریش و عشقش نفرت رو از دلم برد .. اما خب وقتی خوبیهای این مرد رو دیدم انگار بدی هایی که بابام کرده بود برام غیر قابل تحمل تر شد دیگه با هیچ منطقی نتونستم برای خودم کاراشو توجیه کنم ... حالا دیگه با بابام حرف نمی زنم ... این حقه منه و کسی نمی تونه از من ایراد بگیره .. بابا پدر بودن امتیازی بود که تو از خودت گرفتی...
مادر عزیزم می تونم 20 سالگیت رو تصورکنم که تمام اتاقت پر بود از پوستر های بهروز وثوقی و شعرهای فروغ می خوندی و با دوستهات خوش می گذروندی ..طفلکیه من نمی دونستی که سال بعدش با یه عوضی ازدواج می کنی که 18 سال باید کنارش باشی... این روزها که ازت می پرسم چه جوری تحمل کردی اون موجود رو ... می گی من خودمو یه مبارز می دیدم که به خاطره بچه هاش مقاومت می کنه... چه طوری با یه آدمی که ذره ای متوجه حساسیت های زنانت نبود و شب قبلش کتک زده بودت و با دهنی که بوی الکل میداد هم خوابه می شدی ؟؟؟؟؟
ما مردم بدی هستیم فرهنگ خیلی بد داریم ... اون تدنی که ازش دم می زنیم وجود خارجی نداره ما فقط معمارهای خوبی داشتیک که ساختمان های خوشگل بسازن که ما تو قرن 21 بگین این ساختمان ها رو ببینین ما متمدن بودیم ... نه ما متمدن نیستم .... ما توی عیدهامون خون می ریزیم ... ما بچه هامون رو بی اعتماد به نفس و تو سری خور بار می یاریم.. مادر حق زنهامون جفا می کنیم ... سالهای سال باید بگذره تا این فرهنگ درست بشه ... نسلها باید بگذره نسلهای زیاد................................................................
دوست عزیزم خانوم زیگزاگ برات یه دنیا خوشحالم
آقا جان این فایل نامبر من چرا نمی یاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه اینم شد عید هی همه جا خون می ریزن ... بیچاره این گوسفند ها باباجان از قبل از میلاد مسیح هم قربانی می کردن ...کی بزرگ می شیم ما ؟

Wednesday, November 25, 2009

برای خانم زیگزاگ و آقای زیپ

دوست گلم خانومه زیگزاگ ! خیلی برات ناراحتم ... برای شنیدن یک خبره خوب از طرف تو لحظه شماری می کنم . هیچ وقت باور نمی کردم توی دنیای مجازی بتونم انقدر با کسی ارتباط برقرار کنم تا جایی که دردش رو کاملاً حس کنم . من خیلی خیلی کم گریه می کنم . آخرین باری که گریه کردم برای اون حادثه ی دلخراشی بود که خودت هم می دونی و حالا باز هم گریه می کنم برای دردی که قلب مهربون و کوچیکت باید تحمل کنه ... وارد مسائل س.ی.ا.س.ی. نمی خوام بشم ... از دیدگاه کسی که عاشقه می گم ... اگه من جای تو بودم اگه شوهره من فقط برای چند ساعت نبود .... تحملش خیلی سخته ... نمی خوام روضه بخونم ... یه روزی بر می گردی عقب و این روزا فقط برات خاطره و حتی دلیلی برای افتخار کردنه ... ولی من بی زارم از کشوری که این جوری به دختر و پسرش ناراحتی می ده ... بی زار!

Thursday, November 19, 2009

بابای بچه ها می دونست دیرور روزه مهمیه با کلی مقدمه چینی شب گفت امروز خیلی روزه مهمیه و من در خدمتت هستم چون امروز سالگرد ازدواجمونه!!!!!!!!!!!
خب من اولش کلی گریه کردم ولی بعدش کلی خندیدم یعنی بابای بچه ها شاهکاره شاهکار

Wednesday, November 18, 2009

تولد

سلام علیکم
تولدم مبارک
بیست و هشت ساله شدم
اون وقت چه جوریاست که بابای بچه ها وقتی دوست بودیم برام کادو می خرید و تولدم یادش بود .. حالا یادش می ره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم یادش آوردم
خوشحالم که دو سه روز پیش رفتم طلا فروشی یکم خودمو خجالت دادم بابای بچه ها هم نمی دونه ولی به حساب اون یه کادویه خیلی خیلی خیلی سنگین واسه خودم خریدم
من از رو نمی رم خودت خبر نداری که چه کادوی خفنی برام خریدی

Monday, November 16, 2009

تلخ

اگر روحتون لطیفه نخونین!!!!

نمی دونم از 22 خرداد تا به امروز کدوم اتفاق بیشتر آزرده ام کرد . خود انتخابات .. روزهای قبلش و اون شور و اشتیاق مناظره ها و مردمی که تو خیابون معلوم نبود از چی خوشحال بودن و دل به چی بسته بودن ؟.... شب انتخابات که تا 4 صبح نتایج رو پیگیری می کردم و لحظه به لحظه محکم تر با پتک تو سرم کوبیده می شد... لبخند معنی دار بابای بچه ها که با نگاه بی نگاهی بهم می فهموند که "من از اول می دونستم تو خودتو گذاشته بودی سر کار " ... امروز شنیدم پزشک ک.ه.ر.ی.ز.ک. مرده .بعضی ها می گن خودکشی بوده ... الله اعلم... ولی من امروز دلم خیلی شکست . همه ی کسانی که ایران کنکور دادن می تونن تصور کنن خوشحالیه پدر و مادری رو که بچشون پزشکی قبول شده ... طفلک این پدر و مادر که بچه ی بیست و شش سالشون رو حالا باید بزارن تو خاک...من تو این پنج ماه خیلی چیزا دیدم . مثلا دیدم که اگه بچه ی 26 سالت مرده و جنازش رو دستت مونده خوشحال باش چون حداقل جنازش مال توه... من امسال سه تا از دوستام رو از دست دادم ... شوغر ... مریم ... ارغوان... سه تاشون پودر شدن رفتن هوا ... آره تو همین توپولفه بودن... پدر و مادراشون جنازه هم نداشتن که خاک کنن.


عذاب وجدان گرفتم از این همه تلخی ولی چیکار کنم جز تلخی هیچی تو دلم نیست.
عرض شود که من از تیر ماه هشتاد و شش گیاه خوار شدم ... البته گوشت قرمز و سفید رو کنار گذاشتم و از سال 87 تخم مرغ رو به صورت درسته کنار گذاشتم یعنی نیمرو و آب پز و یا توی سالاد الویه نمی خورم ولی خب مثلا توی کیک هم هست که به اون شکل اگر باشه اگه جایی پیش بیاد می خورم ... مثلا اگه یه جایی کیک شکلاتیه بی بی باشه نه نمی گم! بابای بچه ها گیاه خوار نیست ولی خب به مرور از اون حالتی که مردای ایرونی دارن که غذا باید برنجی باشه و خورشت هم باید پر گوشت باشه افتاده ... و اون اشتیاق قبلی به گوشت رو نداره ... به تازگی با مامانم و خواهرم هم به یک دوره ی پاکسازی درون می ریم . یه دوره ی ده هفته ای به همراه مدیتیشن و یوگا و غیره...
حالا حتما می پرسین چرا من اینارو دارم میگم ... جونم براتون بگه که من خیلی این دکترای تهرون رو به واسطه ی کارم می شناسم ... یعنی جماعتی هستن این دکترها در جمع بگم هیچ ارادتی بهشون ندارم ... یکی از اون استخون داراشون که میری مطبش 4 می ری تو 12 می یای بیرون بس که شلوغه داشت کاملا منو به کشتن می داد. و خب من تحت نظر یک دکتر که دوره ی آئورودا دیده بود هم بودم که خب اون نجاتم داد. در نتیجه می خوام بگم اگر مریضی دارین یا حتی اگر ظاهرا هیچ بیماری ندارین ولی سرحال نیستین مثلا خوابتون کیفیت لازم رو نداره یا اگر مثلا بچه دار نمی شین به طب الترنتیو یه نیمچه نگاهی بندازین بد نیست.
فعلا بسه

Sunday, November 15, 2009

انقدر حال می ده یه پست رو دوبار بنویسی هر دوبار هم پابلیش نشه !

Thursday, November 12, 2009

رز سفید

من وبلاگ خوندن رو از وبلاگ رز سفید شروع کردم ! که ناگهانی وبلاگش رو ول کرد و رفت .
وقتی با دوست پسرش سسسل بهم می زد من باهاش دلتنگی می کردم . ناراحت می شدم و هم دردی می کردم . این رسم بدیه که آدم عادت کنه به کسی و اون طرف بزاره بره . تو هر رابطه ابی این بده که بی خبر بزاری طرفت رو. چه زن و شوهری چه دوستی و چه رابطه یک بلاگر با خوانندش!
حالا وبلاگی که عاشقشم وبلاگ گیلاسی هست امیدوارم هیچ وقت نزاره بره . اگر چه یکی دوباری در وبلاگش رو بسته و دوباره باز کرده ولی حداقل دوباره سر جای اولش شروع کرده به نوشتن !
فعلا بسه

سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام می کنم به خودم . من برای خودم می نویسم . یعنی مخاطب اول این وبلاگ خودم هستم . قبلا هم وبلاگ داشتم و ادرسش رو به آشنا ها داده بودم ولی این بار این کار رو نمی کنم . اگه قسمت باشه خودشون پیدا می کنن.