Wednesday, May 26, 2010

این نامه برای یه شخص خاصه :
سلام دلم برات خیلی تنگ شده . شاید یک سال بیشتره که ندیدمت یه بخش از این یک سال رو ندیدمت چون از هم کدورت داشتیم .. اما از بهمن تا حالا ندیدمت چون دربندی .... من برادر ندارم . تو برادرم بودی ... کاش برادرم می موندی ... یادته بهت گفتم حواست به آدمای دورو برت باشه یادته اسم یه دختر و یه پسر رو اوردم تو که نبودی اون دختر نشون داد که همون قدر که فکر می کردم پست و آشغاله و اون پسر رو هم ... بگذریم ... حالا .. امروز تو توی دست دیو اسیری و ما یعنی یه جمع صد نفره نگران و منتظر و مضطربه حاله تو ... برای هیچکس حتی خودم انقدر دعا نکردم که برای تو کردم.. باراها وقتی تنها بودم توی فکرم صدات کردم و باهات حرف زدم ازت خواستم مقاوم و آروم باشی بهت گفتم به مقاومتت افتخار می کنم ... هر کسی نمی تونه 70 روز تو ا.ن.ف.ر.ا.د.ی. طاقت بیاره .. بارها تصور کردم ا.ن.ف.ر.ا.د.ی چه احساسی داره ... یعنی اندازه ی اون اتاق چقدره بارها تو یه فضای کوچیک راه رفتم ببینم چه حسیه .. حسه بدی بود حسی که فقط سه چهار دقیقه برام قابل تحمل بود ... و این حالمو بد تر کرد... گل لاله گله لاله....درویش... اینا رو فقط تو می فهمی و من و بابای بچه ها . تو بچمون بودی ... چی شد که انقدر دور شدی چی شد که دیگه منو نفهمیدی .. چی شد که من رفتم توی بلک لیستت و هر آدم اشغالی بیشتر از من دوسته تو شد... چقدر از دستت عصبانی بودم ... به دوست دخترت گفتم که تو برای من مردی .... اگه برای من مردی پس چرا من الان دارم دق می کنم ؟ چرا هر کاری می کنم فکر می کنم تو داری چی کار می کنی؟ الان اذیتت می کنن؟ غذا چی می خوری ؟ دیگه هر چیزی که به هند مربوط بشه برای یک ثانیه هم نمی تونم نگاه کنم ...
انقدر مغرور بودم که تا چند روزه پیش به بابای بچه ها هیچی نمی گفتم .. چند روز پیش بهش گفتم تا دوستمون آزاد شده به من خبر بده می دونم که وقت نمی زاره منو ببینه ولی بهم سریع خبر بده ... دو روز پیش گفتم هر وقت آزاد شد حتما تو رو می بینه از پیشش به من زنگ بزن باهاش حالو احوال کنم ... اما امروز فقط به این فکر می کنم که تو می یای بیرون بابای بچه ها می یارتت خونمون و روی همین مبلی که الان جلوی منه می شینی و باز هم می خندی و منو و بابای بچه ها رو می خندونی... چقدر تو همیشه منو می خندوندی تنها کسی بودی که وقتی بیمارستان بودم خواهش کردم که بیای منو ببینی می دونستم با دیدنت حالم خوب می شه نمی دونم اون پسره با نگاه کثیفش چرا اومد .. می دونم که از تو شنیده بود بهت گفته بودم بهش اطمینان ندارم .. ولی تو حرفه منو باور نکردی ... خدارو شکر که مامانم بود و نگاه کثیف اون پسر رو دید حداقل مطمئنم که چیزی که فکر می کردم کاملا حقیقت داره ....آخ آخ مامانم تو تلویزیون دیدتت چه حالی شد ... بهش نگفتم حالا عکست رو هم رو سایتها گذاشتن با موهای کوتاهه کوتاه ... یادته چقدر به موهات گیر می داد کوتاهشون کنی ؟ دلم نیومد بهش بگم بیا اینم دوستمون با موهای کوتاه ... کی پس ازاد می شی کی؟ اخ اخ بابای بچه ها چه حالی بود تو رو تو تلویزیون دیده بود ؟ من که دفعه ی اول دله دیدنشو نداشتم بابای بچه ها اومد خونه گفت چه جوابایی تو تلویزیون دادی می خندید و می گفت که یه جاهایی دستشون انداختی و گفتی می خوای زن بگیری ... اون با خنده می گفت منم از ته دل می خندیدم هیچ کدوممون به روی هم نیوردیم که چقدر دردناک بوده دیدنه تو تو دسته دیو برام تعریف کرد چطوری دسست رو توی موهات می بردی ..کاری که همیش می کردی.. تا دو سه روز کاملا به هم ریخته بود... تو که می دونی این بابای بچه ها چقدر نقاله و گونیا به دسته و احساساتش رو بروز نمی ده ...هر چیزی به این راحتی به هم نمی ریزتش ولی داغون بود یعنی حرف نمی زد ولی من از نفس کشیدنش هم ناراحتیش رو می فهمیدم .. اخه تو و اون یاره منچولبای هم بودین .. با من بد بودی چرا با اون تماس نمی گرفتی تو آخه !!!!!! به هر حال من برای بیرون اومدنت لحظه شماری می کنم ... می دونم بیای بیرون یه سری آدم که واقعا بهت نزدیکن و دل نگرونت می بیننت و دورت خواهند بود یه سری مگس هم می یان دورت می دونم که من جزو هیچ کدوم از این دو دسته نیستم و شاید سالها نبینمت ولی تو فقط بیا بیرون هر کاری می خوای بکن .. فقط بیا بیرون... من احساسه خیلی بدی دارم ... تو فقط بیا بیرون بیا بیرون بیا بیرون

Saturday, May 22, 2010

می گم ها یکی از بد ترین کارهای عالم اینه که آدم وقته زیادی داشته باشه و بره تو اینترنت آدمهایی رو که یه روزی توی زندگیش بودن و حالا نیستن توی گوگل سرچ کنه ... از یه حس کنجکاوی شروع می شه و بعدش با دیدن عکس ها و پروفایل توی فیس بوک و غیره فقط آدم بیه جوری می شه که حاله خوبی نیست بعدش هم که چشم درد می گیره و چیزی عایدش نمی شه و فقط وقتش رو از دست می ده

Thursday, May 20, 2010

سلام علیکم ... دیروز تعداد بازدید کننده های وبلاگم صفر بود یعنی خودمم به وبلاگم سر نزده بودم ... خب من از تهران خارج شدم و در یک شهرک در اطراف تهران زندگی می کنم ... هوای عالی همسایه ها آدم حسابی ... اعصاب آروم ... خلللللللللاصه حالم خوشه.... کیفم کوکه.... کلی مشکلات دارم ها ! ولی روحیه توپ . عشقم هم حالش خوبه ...
دارم سریال خانه ی سبز رو می بینم بسیار بسیار از دیدنش لذت می برم اگر چه که هر چند لحظه یادم می افته که خسرو شکیبایی و حمیده خیر آبادی دیگه نیستن ... دلم می گیره


خدا بیامرزتت خسرو شکیبایی... چه حکمتیه تو باید بری یه مشت آدمه لاشخوره عوضی باید بمونن .. ای که روز تولدت با روز تولد مامانم یکیه ... بسیار هنرمندی روحت ایشالا تو اسمونه هفتم باشه کناره حافظ و سعدی