Tuesday, September 28, 2010

دیروز از ساعت 5 بعد از ظهر خوابیدیم تا امروز 8 صبح... ولی من هنوز صورتم خسته است .. کنار دهنم گونه هام زیر چشمهام کاملا افتاده می دونم ماله استرسهای این مدته .. امیدوارم استرس ها که بره این خط ها هم بره و من وقتی خودمون تو آینه می بینم ناراحت نشم... امروز یه وانتی زده بود طرح رایگان .. من هم که شعارم اینه که مفت باشه کوفت باشه بدو بدو رفتم ببینم چه خبره... هسرم یه کم افت کلاسش می شه (آیکون وا چه حرفا ) از این جور چیزا استقبال نمی کنه !!! دیدم می گه اگه شش تا کاسه بلوری بزرگ بخری 12 تومن روش یه میوه خوری شش تا لیوان شش تا کاسه کوچیک یه پیرکس مربع و یه پارچ مجانی می دن.. البته همه ایرانی بود و یه کم بعضی ظرفهاش ایراد داشت.. ولی انقدر به من چسبید که نگو .. آقاهه تند تند اینارو چید رو دست من .. من هم در حالیکه دستم داشت میشکست از سنگینیه اینا برگشتم به سمت ماشین .. احساس فتحی بهم دست داده بود که نگو... یه بیست متری فاصله تا ماشین بود به نصفه ی راه که رسیدم از اینکه من با این تیپ سانتیمانتال کفش پاشنه بلند عینکه فلان کیف فلان انقدر ذوق کردم از این ظرفها خندم گرفت چه خندیدنی .. از اون خندیدنها که بس که شدیده دیگه صدای خندهه نمی یاد فقط بدنت می لرزه اشک از چشمات می یاد و البته نفست هم بالا نمی یاد .. انقدر این خنده زیاد بود که هر یک متر وا می ایستادم و می دیدم که شوهری چه تشویقی می کنه که بیا بیا اینها هم سنگین دوباره با دیدن صورت همسری بیشتر خندم می گرفت ...خلاصه رسیدم به ماشین در ماشینو باز نکرده اینا رو از پنجره انداختم تو و انقدر خندیدم که نفسم بالا اومد نشستم تو ماشین عینکمو زدم بالا دیدم اوه اوه تا دوسانتی زیر چشمم خیسه از اشک... اومدم خونه برنج گذاشتم با قیمه بعد اومد سر ظرفها اول پارچو شستم ... آب معدنی رو خالی کردم توش یه خیارو خوب شستم با پوست حلقه حلقه های نازک کردم .. یه لیمو ترش رو هم شستم و نازک بریدم و هسته هاشو در آوردم و ریختم تو پارچ اینجوری آب طعم لیمو و خیار پیدا می کنه و خیلی هم خوشگل می شه... بعدهم ژله درست کردم توی یکی از این کاسه های بلوری می خوام دسر خورده شیشه درست کنم (توی وبلاگ مطبخ رویا دستورش هست) نمیدونم چرا انقدر سر ذوق اومدم ..

Saturday, September 25, 2010

خب دیشب با بابام 40 دقیقه تلفنی حرف زدم .. از اینکه توی صدام هیچ خشمی نبود خیلی از خودم راضی بودم .. از اینکه توی صدای بابام هم اون ناله ی همیشگی نبود خوشحال.. اما ازاین خوشحالی که بگذریم باید بگم دو سه روزی هست که ساعت های خیلی طولانی می می خوابم و صورتم هم ورم کرده و پوست صورتم هم خیلی خراب شده .. یاد اون موقع هایی افتادم که 12 سالم بود و پدر و مادرم تازه متارکه کرده بودن و من شدیدا افسرده بودم و از مدرسه که می اومدم می خوابیدم تا هشت شب... کم کم این حالتم خوب شد چون کمی سنم بالاتر رفت و تونستم با واقعیت زندگیم و اینکه خانواده به اون مفهوم استاندارد دیگه برای من تموم شده کنار بیام... 19 سالم بود که یه پسری به طرز ناجوانمردانه ای باهام بهم زد .. درست فردای کنکور سراسری و من از اون روز تا دو هفته بعد که کنکور آزاد بود فقط خوابیدم ...فکر کنم من تنها کسی باشم که سراسری تهران لیسانس فبول شده و آزاد تهران فوق دیپلم ... و حالا دوباره این حالت بهم دست داده که همش می خوام بخوابم .. کلا فشار روم خیلی زیاده .. باید اعتراف کنم که به خودکشی هم فکر کردم و رفتم توی اینترنت راه های خودکشی رو سرچ کردم... اما خب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم الان درست از یک ساعت پیش تصمیم گرفتم که به همه چیز جور دیگه ای نگاه کنم .. اولا که می خوام برای نیمه دوم سال 89 برنامه ریزی کنم و توی دفتر یادداشتی که به مناسبت اول مهر خریدم بنویسم کاری که همیشه ی می کردم ولی از سر بی حوصلگی برای نیمه اول سال نکردم !!! دوم اینکه از این به بعد می خوام چیزهای خوب بنویسم ... اگر هم توی زندگیم اتفاق خوبی نبود یه چیزه خوبی پیدا کنم و بنویسم ... بسم الله

Sunday, September 19, 2010

خدایا می دونستم دارم آزمون الهی رو پس می دم .. خدایا هفته ی پیش بریدم .. بهت گفتم چیزی تا کفر گفتم نمونده منو دریاب که تا همینجا کشیدم و اگر ادامه پیدا کنه دیگه می ترسم قید امتحان و قبولی رو بزنم .. انگار صدامو شنیدی و یک کم بهم آسون گرفتی... حس می کنم وقتی خدا آدم رو امتحان می کنه ادمی که کمی ایمان داشته باشه رو می کنه به خدا و اعتفادش رو بیشتر می کنه و دعا می کنه یه جور جنگ بین ایمان ادم و تحملش .جایی که تحمل ادم از ایمان آدم کمتر می شه و احتمال می ره که همون ایمان ناقصی که انسان داره بر باد بره اونجاست که خدا امتحان رو تموم می کنه ... شاید این فکر به وجود بیاد که خوب ادم از همون اول بگه نمی تونم و کفر بگه تا امتحانه سر بیاد ... مساله اینه که ادم مومن به این راحتی نمی تونه کفر بگه ...
عزیزم . عشقم . نفسم . زندگیم .. می خوابم تا صبح بشه و اس ام اس بزنی و بگی رسیدی به مقصد و دوست دارم همینطور بخوابم تا دوباره اس ام اس بزنی و بگی برگشتی .. امروز تو حموم زیر دوش بودی که من درو باز کردم بهت یه چیزی بگم و همینجوری یواشکی داشتم نگات می کردم از اون نگاه ها !! آره بابا زنها هم گاهی از این نگاه ها می کنن و سر تا پای طرفو برانداز می کنن .. خوب خودتو لوس می کردی می گفتی آره شاید طوریت شد و برنگشتی و من از این حرفت دیوونه می شدم و بالا پایین می پریدم و تو ذوق می کردی که من انقدر برات بال بال می زنم ... من اگر زن تو نشده بودم اصلا بیخودی بدنیا اومده بودم... عزیزم 27 شهریور سالگرد اولین بیرون رفتنمون بود .. سال 81 .. باورت می شه شد 8 سال ...

Tuesday, September 14, 2010

ایران من تو دیگر نیستی .. تو مرده ای .. در تو جز دروغ هیچ نمی بینم . من از ایرانی بودن خود بیزارم ... ایرانی از ایرانی می دزد... ایرانی به ایرانی دروغ می گوید ایرانی در دادگاه قسم دروغ می خورد و شهادت دروغ می دهد.. من از ایران خواهم رفت .. دلم برای ایران تنگ نخواهد شد ... هرگز به ایران باز نمی گردم .. از شنیدن آهنگ ایران مو بر تنم سیخ نخواهد شد ... من از ایران به جز مادر و یک دیوان حافظ هیچ نمی دانم و نمی خواهم ... هیچ ... اسم خود را سوزی خواهم گذاشت و خود را در آمریکا فرانسوی معرفی می کنم و کورش و داریوش را به همین مردمی هدیه میدهم که فقط حرف می زنند و عمل هیچ

Thursday, September 9, 2010

از امروز می خوام از آی پادم به عنوان پدومتر استفاده کنم .روزی 5000 قدم

Sunday, September 5, 2010

فردا دوباره قراره برام وقت بگیرن از سفارت آ.م.ر.ی.ک.ا امیدوارم این دفعه برنامه هام بهم نخوره !!! خدایا به امید تو