Monday, August 30, 2010

دست به سینه نشستم ببینم خدا چه خوابی واسه منو تو دیده !!! همیشه هر وقت انقدر تحت فشار بودم علتش فقط این بوده که منو تو به دلایلی رو به روی هم قرار گرفته بودیم .. اینبار اما من و تو یه تیم شدیم که داریم می ریم به جنگ دنیا... ببخشید که من خیلی هم تیمیه قوی محکمی نیستم .. تو این هفته دو شب شده که خوابیدم و از خدا خواستم که فردا صبحش از خواب پا نشم .. امروز که از خموم اومدی و با حوله دراز کشیدی رو تخت و.. اومدم کنارت خوابیم و تو پاتو انداختی رو تنم .. سنگینی و گرمای پات روی بدنم انچنان احساس شعف و خوشحالی یی رو در من ایجاد کرد که برای چند دقیقه بالکل یادم رفت که دردم چیه و واسه چی تحت فشارم ... خدایا خواهش می کنم صدامو بشنو گره های کاره ما رو باز کن

Friday, August 27, 2010

ساعت 8 و 34 دقیقه ی صبح روز جمعه ! نیم ساعته که آقای شوهر و دوستش به همراه خاوری که دیشب گفته بودیم بیاد بارها رو دارن می برن خونه ی مامانم .. مبل و یخچال برای فروش ظرف و ظروف برای فروش کتاب و رخت خواب و لباس برای اینکه بره تو انباری و یک روز سوار هواپیما بشه و بیاد در خونه ی ما تو آمریکا.. الان فکر می کنم چقدر اون روز دور و دست نیافتنیه اما به راحتی می تونه اون روز مثلا 15 آذر باشه... همه چی بستگی داره به همه چی !!!! انقدر فاکتورها توی رفتن ما دخیله که از کنترل ما خارجه .. فقط می دونیم که من و آقای شوهر می خوایم بریم و دولت فخیمه ی آمریکا ما رو قبول کرده.. برای خیلی ها همین دو فاکتور کافیه ..به علاوه کمی پول .. ولی برای نه .. برای ما که یک به ظاهر دوست هفت هشت تا سنگ خیلی خیلی بزرگ انداخته جلومون نه .. داریم دونه دونه با دستهای کم جونمون این سنگها رو از سر راه بر می داریم .. گاهی به شوهری می گم روزی که به مقصد برسیم من می خوام دو ماه برم تفریح تا بلکه این حجمه ی فشار و استرس رو که از خرداد 88 شروع شد و فرودین 89 رسید به قله ای که فکر میکردم از اون بدتر نمی شه ولی شد رو بتونم از رو شونه هام بزارم کنار... ناشکری نمی کنم از اولین روز ماه رمضون نشانه هایی از بهبود اوضاع دیده می شد که البته هنوز هم ادامه داره ولی خوب شما فکر کن ته یک چاه بیفتی و یعد از شیش ماه توی تاریکی دست و پا زدن یه باریکه ی نور ببینی خب این خیلی خوشآینده ولی تارسیدن به هدف نهایی که بیرون اومدن از چاهه خیلی فاصله داره !!!
خیلی امروز عذا وجدان گرفتم چون مجبور شدم یه برخورد خیلی تند با این گارگرها کنم .. اینا ساعتی پول می گیرن وتا دوست شوهری برسه شوهری تنهایی نظارت می کرد به کاراشون و خب من از پنجره نگاه می کردم که چطور فاصله ی در پارکینگ تا در ورودی رو لخ لخ کنان راه می رن که خودم لباس پوشیدم اومدم بالا سرشون و دو سه تا جیغ و داد کردم .. والا بلا من از داد و بیداد بیزارم ولی تو این مملکت تا داد نزنی کارت راه نمی افته.. یکی دو ماه پیش هم یک دعوای در حد کتک کاری با آشغالی های محله کردم !!! من هر وقت خونه رو نظافت می کنم سه چهار تا کیسه زباله آشغال می شه و گاهی هم دو سه شب اصلا آشغال نمی زارم دم در ... یه شب سرایدار خونه بغلی زنگه در مارو زد و گفت آشغالی از در خونتون رد شده و گفته من آشغال اینا رو نمی برم و حالا رفته ته کوچه دور بزنه بدو بیا.. من رفتم دم در هنوز درو باز نکرده بودم که دیدم آشغالیه داره به سرایداره میگه ایناعادت کردن اینجور آشغال بیارن منم درو باز کردم ... دیگه باید بودین می دیدن که فقط یقه ی یارو رو نگرفتم پاره کنم هر چی از دهنم در اومد گفتم از اینکه میرم حراست شهرداری شکایت می کنم تا اینکه می گم کل کوچه دیگه بهت ماهیونه ندن ...در ضمن اینم بگم این شوهر مهربون من چند بار که آشغالها رو نصفه برده بودن باهاشون خیلی ملایم صحبت کرده بود و حتی پول هم داده بود ولی فایده نداشت .. خلاصصصصصصصه داشتم دم در سکته می کردم ولی کم نیوردم .. حالا همچین آشغالا رو خوب می برن.. بیست تا کیسه هم بزارم می برن.. ولی آخه درسته ؟؟؟ باید حتما سلیته بازی در بیاری تو این مملکت که کارت راه بیفته!!!

Tuesday, August 17, 2010

سلام .... سلام.... سلام...
بعد از مدتها یک نفس راحت کشیدم البته تا رسیدن به آرامش خیلییییی راه هست ولی مثل اینکه اگه خدا بخواد داره کم کم خورشید از پشت ابر سیاهی که تو آسمون بود کنار می یاد!!!

Sunday, August 8, 2010

مادر بزرگم فوت کرد!!احساس می کنم آرامش گرفته و روحش جای خوبیه!
اما من چه حالی دارم خدا می دونه ! خدایا من چند بار امتحان پس بدم .. چند بار !! از خرداد پارسال چه چیزها که ندیدم و نکشیدم ... چه دوست نماها که دشمنیشون رو فهمیدم و زهرشون رو ریختن بهم .. اگر چه که ایمان دارم که چاه کن ته چاهه و دارم حال خرابشون رو می بینم ولی خوب به من هم کم سخت نگذشت.. اون روزی که ریختن در خونه و شوهرمو بردن و من بهشون گفتم بزارین حداقل براش کفش بیارم و اون گریه و دادی که دمه دادگاه نیابت زدم و وقتی که ازاد شد و...!!
هزاران داستانه دیگه .. اما خدایا رو به روم یه راه پر از چاهه که من دونه دونشو باید با دقت و آرامش رد کنم .. خدایا کارایی رو که حتی نمی تونستم به زبون بیارم باید انجام بدم .. کارای پر خطری که تا انجام نشه حتی نمی خوام اینجا بنویسم... ولی فقط از یک چیز می ترسم .. از دوری از عشقم .. این یکی رو نمی دونم چطوری تحمل کنم .. از الان زانوی غم به بغل گرفتم که این دوری چند وقت می شه .. یک ماه .. دو ماه .. چند ماه ؟
خدایا هوامو داشته باشه .. این دله من خیلی کوچیکه نمی تونه طاقت بیاره .. منو با تنهایی آزمایش نکن که از الان بازندم !!!