مادر بزرگم (از طرف پدری ) بعد از دو سال درگیری با سرطان دیکه داره نفسهای آخر رو می کشه.. من به مرگ به عنوان یک مرحله از زندگی اعتقاد دارم .. به اینکه جسم دیگه جوابگویه روح نیست و روح باید جسم رو ترک کنه .. اینکه روح ابدی هست و میرا نیست.. اینها رو در تئوری قبول دارم ... در عمل اما احساس می کنم یه وزنه ی بیست تنی رو م هست ... امیدوارم هر چه زودتر بهم زنگ بزنن و بگن که مامانی از این دنیا رفته ... پریروز که دیدمش اصلا حاله خوبی نبود .. بین این دنیا و دنیای بینا بین میرفت و میومد.. احاسا می کنم باید آزاد بشه ..
با توجه به این شرایط و اینکه من کلی کار تو این یک ماه دارم این دو روز هیچ کار نکردم فقط مثل یه دختر لوسه 10 ساله هی بغض کردم و غر زدم و شوهرم با اینکه می فهمم یه کم کلافه شده ولی باهام مدارا می کنه و گاهی هم لوسم می کنه ... امروز بهش گیر دادم که با دوست دختری که سه سال باهاش دوست بوده از وقتی ازدواج کردیم در ارتباط بوده یا نه ؟ این یعنی اینکه من از نظر روحی خیلی خیلی قاطی هستم .. بهش می گم یکی گفته تو با اون در ارتباط بودی شوهرم بلافاصله گفت گه خورده بهش گفتم اگه خوده دوست دخترت گفته باشه چی ؟ گفت اون هم گه خورده ... شوهرم ادم بد دهنی نیست و هیچ وقت خوشش نمی یاد که به گذشتش گیر بدم ولی امروز جز این حرف حرفه دیگه ای میزد دعوا به پا می کردم ... بیچاره فهمیده بود من امروز خیللللللی داغونم ... یه حرفی زد که آب رو آتیشه همه ی دردها و غم ها و ناراحتی های امروزم بود.. یکمی آروم تر هستم...
No comments:
Post a Comment