Sunday, August 8, 2010

مادر بزرگم فوت کرد!!احساس می کنم آرامش گرفته و روحش جای خوبیه!
اما من چه حالی دارم خدا می دونه ! خدایا من چند بار امتحان پس بدم .. چند بار !! از خرداد پارسال چه چیزها که ندیدم و نکشیدم ... چه دوست نماها که دشمنیشون رو فهمیدم و زهرشون رو ریختن بهم .. اگر چه که ایمان دارم که چاه کن ته چاهه و دارم حال خرابشون رو می بینم ولی خوب به من هم کم سخت نگذشت.. اون روزی که ریختن در خونه و شوهرمو بردن و من بهشون گفتم بزارین حداقل براش کفش بیارم و اون گریه و دادی که دمه دادگاه نیابت زدم و وقتی که ازاد شد و...!!
هزاران داستانه دیگه .. اما خدایا رو به روم یه راه پر از چاهه که من دونه دونشو باید با دقت و آرامش رد کنم .. خدایا کارایی رو که حتی نمی تونستم به زبون بیارم باید انجام بدم .. کارای پر خطری که تا انجام نشه حتی نمی خوام اینجا بنویسم... ولی فقط از یک چیز می ترسم .. از دوری از عشقم .. این یکی رو نمی دونم چطوری تحمل کنم .. از الان زانوی غم به بغل گرفتم که این دوری چند وقت می شه .. یک ماه .. دو ماه .. چند ماه ؟
خدایا هوامو داشته باشه .. این دله من خیلی کوچیکه نمی تونه طاقت بیاره .. منو با تنهایی آزمایش نکن که از الان بازندم !!!

No comments:

Post a Comment