Saturday, September 25, 2010

خب دیشب با بابام 40 دقیقه تلفنی حرف زدم .. از اینکه توی صدام هیچ خشمی نبود خیلی از خودم راضی بودم .. از اینکه توی صدای بابام هم اون ناله ی همیشگی نبود خوشحال.. اما ازاین خوشحالی که بگذریم باید بگم دو سه روزی هست که ساعت های خیلی طولانی می می خوابم و صورتم هم ورم کرده و پوست صورتم هم خیلی خراب شده .. یاد اون موقع هایی افتادم که 12 سالم بود و پدر و مادرم تازه متارکه کرده بودن و من شدیدا افسرده بودم و از مدرسه که می اومدم می خوابیدم تا هشت شب... کم کم این حالتم خوب شد چون کمی سنم بالاتر رفت و تونستم با واقعیت زندگیم و اینکه خانواده به اون مفهوم استاندارد دیگه برای من تموم شده کنار بیام... 19 سالم بود که یه پسری به طرز ناجوانمردانه ای باهام بهم زد .. درست فردای کنکور سراسری و من از اون روز تا دو هفته بعد که کنکور آزاد بود فقط خوابیدم ...فکر کنم من تنها کسی باشم که سراسری تهران لیسانس فبول شده و آزاد تهران فوق دیپلم ... و حالا دوباره این حالت بهم دست داده که همش می خوام بخوابم .. کلا فشار روم خیلی زیاده .. باید اعتراف کنم که به خودکشی هم فکر کردم و رفتم توی اینترنت راه های خودکشی رو سرچ کردم... اما خب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم الان درست از یک ساعت پیش تصمیم گرفتم که به همه چیز جور دیگه ای نگاه کنم .. اولا که می خوام برای نیمه دوم سال 89 برنامه ریزی کنم و توی دفتر یادداشتی که به مناسبت اول مهر خریدم بنویسم کاری که همیشه ی می کردم ولی از سر بی حوصلگی برای نیمه اول سال نکردم !!! دوم اینکه از این به بعد می خوام چیزهای خوب بنویسم ... اگر هم توی زندگیم اتفاق خوبی نبود یه چیزه خوبی پیدا کنم و بنویسم ... بسم الله

No comments:

Post a Comment