Friday, August 27, 2010

ساعت 8 و 34 دقیقه ی صبح روز جمعه ! نیم ساعته که آقای شوهر و دوستش به همراه خاوری که دیشب گفته بودیم بیاد بارها رو دارن می برن خونه ی مامانم .. مبل و یخچال برای فروش ظرف و ظروف برای فروش کتاب و رخت خواب و لباس برای اینکه بره تو انباری و یک روز سوار هواپیما بشه و بیاد در خونه ی ما تو آمریکا.. الان فکر می کنم چقدر اون روز دور و دست نیافتنیه اما به راحتی می تونه اون روز مثلا 15 آذر باشه... همه چی بستگی داره به همه چی !!!! انقدر فاکتورها توی رفتن ما دخیله که از کنترل ما خارجه .. فقط می دونیم که من و آقای شوهر می خوایم بریم و دولت فخیمه ی آمریکا ما رو قبول کرده.. برای خیلی ها همین دو فاکتور کافیه ..به علاوه کمی پول .. ولی برای نه .. برای ما که یک به ظاهر دوست هفت هشت تا سنگ خیلی خیلی بزرگ انداخته جلومون نه .. داریم دونه دونه با دستهای کم جونمون این سنگها رو از سر راه بر می داریم .. گاهی به شوهری می گم روزی که به مقصد برسیم من می خوام دو ماه برم تفریح تا بلکه این حجمه ی فشار و استرس رو که از خرداد 88 شروع شد و فرودین 89 رسید به قله ای که فکر میکردم از اون بدتر نمی شه ولی شد رو بتونم از رو شونه هام بزارم کنار... ناشکری نمی کنم از اولین روز ماه رمضون نشانه هایی از بهبود اوضاع دیده می شد که البته هنوز هم ادامه داره ولی خوب شما فکر کن ته یک چاه بیفتی و یعد از شیش ماه توی تاریکی دست و پا زدن یه باریکه ی نور ببینی خب این خیلی خوشآینده ولی تارسیدن به هدف نهایی که بیرون اومدن از چاهه خیلی فاصله داره !!!
خیلی امروز عذا وجدان گرفتم چون مجبور شدم یه برخورد خیلی تند با این گارگرها کنم .. اینا ساعتی پول می گیرن وتا دوست شوهری برسه شوهری تنهایی نظارت می کرد به کاراشون و خب من از پنجره نگاه می کردم که چطور فاصله ی در پارکینگ تا در ورودی رو لخ لخ کنان راه می رن که خودم لباس پوشیدم اومدم بالا سرشون و دو سه تا جیغ و داد کردم .. والا بلا من از داد و بیداد بیزارم ولی تو این مملکت تا داد نزنی کارت راه نمی افته.. یکی دو ماه پیش هم یک دعوای در حد کتک کاری با آشغالی های محله کردم !!! من هر وقت خونه رو نظافت می کنم سه چهار تا کیسه زباله آشغال می شه و گاهی هم دو سه شب اصلا آشغال نمی زارم دم در ... یه شب سرایدار خونه بغلی زنگه در مارو زد و گفت آشغالی از در خونتون رد شده و گفته من آشغال اینا رو نمی برم و حالا رفته ته کوچه دور بزنه بدو بیا.. من رفتم دم در هنوز درو باز نکرده بودم که دیدم آشغالیه داره به سرایداره میگه ایناعادت کردن اینجور آشغال بیارن منم درو باز کردم ... دیگه باید بودین می دیدن که فقط یقه ی یارو رو نگرفتم پاره کنم هر چی از دهنم در اومد گفتم از اینکه میرم حراست شهرداری شکایت می کنم تا اینکه می گم کل کوچه دیگه بهت ماهیونه ندن ...در ضمن اینم بگم این شوهر مهربون من چند بار که آشغالها رو نصفه برده بودن باهاشون خیلی ملایم صحبت کرده بود و حتی پول هم داده بود ولی فایده نداشت .. خلاصصصصصصصه داشتم دم در سکته می کردم ولی کم نیوردم .. حالا همچین آشغالا رو خوب می برن.. بیست تا کیسه هم بزارم می برن.. ولی آخه درسته ؟؟؟ باید حتما سلیته بازی در بیاری تو این مملکت که کارت راه بیفته!!!

No comments:

Post a Comment