Thursday, November 11, 2010

مامانم زنگ زده بهم خبر بده که حکم جلب تو رو شرکا گرفتن ...در ضمن تیروئید گرفتی و روز به روز داری چاق تر می شی و اینکه مامانت زنگ زده و از مامانم خواسته که هوای تو رو داشته باشه...
مامانم می گه ببین خدا بیکار ننشسته
تو دلم عصبانی می شم از خودم چون از شنیدن این خبرها تنها احساسی که بهم دست می ده نگرانیه . نگرانی از حال تو ... تویی که یه روزی رفیقم بودی .. هر دردی داشتم اول به تو زنگ می زدم درسته ما فامیل بودیم ولی رابطه ی ما دوستی بود ... چی شد که انقدر پست و پلید شدی ... یادته چند بار بهم گفتی بچه ها می گن من به این چاقی شانس اوردم تا حالا شوهرم طلاقم نداده .. حدس می زدم که خودت هم همین فکر رو داری و داری از زبون بچه ها می گی ... حالا به یه مرضی دچار شدی که هیچی نمی خوری وزنت می ره بالا.. شبی که همسری رو گرفتن تمام شکی که نسبت به تو داشتم به یقین تبدیل شد فهمیدم پله به پله ی این نقشه رو تو کشیدی .. مامانم باور نمی کرد ولی خودت اینقدر سوتی دادی که برای مامانم هم یقین شد.. حالا حکم جلب خودتو گرفتن
من از دست خودم عصبانیم ... که چرا هنوز ته دلم نگرانت می شم و چرا اینا رو که مامانم می گه به جای اینکه لذت انتقام رو ببرم دلم واست می سوزه...یعنی من به اون درجه ی تعالی رسیدم که بد دشمنم رو نمی خوام یا انقدر احمق و بی دستو پا و ساده هستم که دلم نگرانت می شه ... مگه غیر از اینه که از فروردین تا حالا به خاطره تو تو ی جهنمم

1 comment:

  1. این نشون دهنده اینه که تو هوز انسانی...
    همون چیزی که شاید ناخود آگاه هم دنبالش هستی...
    چرا گیاهخوار شدی؟
    چون حس میکردی به حکمه انسان بودنت نمیتونی موجودات دیگه را بکشی...
    حالا هم همینه...
    میدونی به حکمه این که دشمنته ، نمیتونی ازش متنفر باشی...
    چون انسانی...
    شک نکن سیسیلی جونم...
    دوستت دارم خواهر...

    ReplyDelete