دو روز تمام وقت گذاشتم و لباسهایی که قابل فروش بودن رو جمع کردم و فرستادم خونه ی مامانم .. امروز هم تمام ظرفهای بوفه و سرویس چینی عروسیم و کریستالها و هر چی خورده ریز بود که قابل فروختن بود جمع کردم . البته فردا هم باید وقت بزارم و جمع آوری های نهایی رو انجام بدم ... روزهای اول که تصمیم به رفتن گرفتم انقدر نگران وسایلم بودم که خدا می دونه ... دلم نمی یومد بزارمشون یا بفروشمشون ... ولی حالا و هر روز که به رفتن نزدیک تر می شم حسم به وسایلم کمتر و کمتر می شه ... بیست و یک سالم بود با شوهرم دوست شدیم و بیست و دو سال و نیمه بودم که ازدواج کردم به تنها چیزی که فکر نمی کردم جهاز و مبل و این حرفها بود حتی دنبال لباس عروس و جشن عروسی نبودم .. گاهی فکر می کنم اگه الان می خواستم ازدواج کنم چه پوستی از شوهری کنده می شد و چقدر خرج باید می کرد.... حالا که وسایلم رو می زارم واسه فروش به این فکر می کنم که می تونم با دقت و سلیقه ی خودم همه چیز رو بخرم ... این دفعه همه چیز رو یک جا نمی خرم کم کم می خرم ولی حسابی .... خیلی این جمله رو شنیدم که باید همه زندگی رو توی دو تا چمدون جمع کنی ... این جمله انجام دادنش واقعا سخته !!!
باید مدارکم رو هم تفکیک کنم و اون چیزهایی که بدردم می خوره بردارم و بقیه رو فایل کنم و بدم به مامانم ... برای ماشین ظرفشوییم هم مشتری پیدا شده ... باید یک روز هم تمام سی دی هام رو تفکیک کنم و جز چندتا که جالب هستن بقیه رو ببخشم به کتاب خونه ی یک مرکز خیریه... همینطور کتاب هام رو باید چندتایشون که ارزش مهنوی دارن و البته کتابهای آموزش فرانسه رو بردارم و بقیه رو بدم به خیریه....
دارو به اندازه ی مصرف یک سال باید بردارم ... لباس زیر به اندازه ی یک سال بردارم ... گواهینامه ها رو بین المللی کنم ... سو پیشینه بگیرم مدارک تحصیلی رو بدم ترجمه لیست خداحافظی رو نوشتم ..... همه ی اینکارها به علاوه ی کارهای خورده ریزی که الان یادم نمی یاد در یک ماه...
No comments:
Post a Comment