Monday, March 1, 2010

من به عشقم رسیدم ... هفت ساله که به عشقم رسیدم ... ولی عزیزم می دونی هنوز م از دیدنت نفسم بند می یاد ... می دونی گاهی وقت ها چشمهام رو محکم باز و بسته می کنم و انگار دوباره از اول دیدمت . دوباره خجالت می کشم ازت و مثل روز اول می خوام جلوت سنگین و رنگین رفتار کنم تا به نظرت بیام ... عزیزم می دونی گاهی وقتها انگار برای اولین باره که می بوسمت و کمی شرمگین می شم و احساس حیا بهم دست می ده ... عزیزم میدونی گاهی جسمم تاب تحمل عشقی که به تو احساس می کنم نداره ... عزیزم می دونی که گاهی وقتها حسم ، لذتم و لحظه ام در تو حل می شه ... عزیزم می دونی گاهی کنارم نشستی و من درد یک عاشق دور افتاده از عشقش رو در قلبم حس می کنم انگار اگه بچسبم بهت هم کافی نیست انگار باید باهات یکی بشم ... عزیزم هنوز هم تمام آهنگهای عاشقانه ی دنیا من رو به هیجان می یاره چون یاد تو می افتم ... انگار دوباره با هر آهنگ عاشق می شم ... عزیزم هنوز هم بوی بارون .. آسمون ابری ... جاده چالوس من رو عاشق تو می کنه ... عزیزم هوز هم دوست دارم توی خیابون یواشکی همدیگرو ببوسیم .. ممنون که با همون قدرتی که روز اول دستهامو می گرفتی توی دستت ، دستم رو می گیری تو دستت .. ممنون که هنوز هم وقتی از خیابون رد می شیم بین من و ماشینها قرار می گیری ... ممنون که از نگاهت عشق می باره طوری که مامانم به زبون می یاد و می گه که شوهرت خیلی دوستت داره ... ممنون که مراقبمی... ممنون که بهترین دوستمی ... ممنون که حرف دلت رو بهم می زی و من رو مورد مشورت خودت قرار می دی .. ممنون که تو همه ی دیوونگیهای من باهام همراه بودی ... ممنون که صبر کردی تا این دختر لجباز و کودک و کم طاقت یه زن پخته و صبور و عاقل بشه ... ممنون ... ممنون

No comments:

Post a Comment